به تاریخ معاصر ایران پیش از جمهوری اسلامی که نگاه میکنیم دونفر را میشناسیم : پدر و پسر ، رضا شاه و محمدرضا شاه …
با وجود تمام تلاشها و خدماتی که آن دو برای مدرنیته و صنعتی شدن ایران انجام دادند اما آنان هم به خصوص در نیمه دوم حکمرانیشان شخصا تصمیمگیرندۀ همه چیز بودند یعنی از ١٣١۴ در حکومت رضاشاه و از ١٣۴٨ در حکومت محمدرضاشاه تصمیمگیرنده در کشور فقط یکنفر بود و اگر افرادی مانند فروغی ، قوام یا مصدق بودند که مشورتی دهند خیلی زود کنار گذاشته میشدند ولی آیا در حکمرانی مدرن میتوان تصمیمسازی و تصمیمگیری دربارۀ صدها موضوع را به یک نفر یا گروه بسیار کوچک معطوف کرد ؟؟
شاید این داستان را شنیده باشید که به دستور محمدرضاشاه اقتصاددانان کشور در رامسر جمع شده بودند تا دربارۀ آینده اقتصادی ایران صحبت کنند و ابتدا قرار بود ٣روز بحث و مناظره و دیالوگ بین آنها باشد اما شاه در همان ابتدای جلسه به حاضران گفت : من شما را اینجا جمع کردم تا بگویم چکار کنید نه اینکه شما به من بگویید چکار کنم !! در نتیجه به یک ساعت هم نکشید که شاه جمعبندی فرمود و تمام …
بنابراین ما هرگز نهادهای تصمیمگیرنده نداشتیم و این درحالیست که حکومت یعنی نهاد … مگر میشود بدون دهها کمیته ، کمیسیون و سیستم های نظارتی حکمرانی معقول و منطقی را اِعمال کرد ؟! مگر میتوان بدون پارلمانی با دانش و با استقلال فکری به حسن اجرای قوانین و سیاستگزاریها امید بست ؟ مگر میتوان بدون رسانه های آزاد و مستقل که ناظر بر عملکرد مسئولان ، مدیران و تصمیم گیرندگان یک کشورند ، سلامت سیاسی جامعه را نهادینه کرد ؟ مگر میتوان به تصمیمی منطقی رسید درحالی که فرصت طرح دیدگـاههای مختلف نباشد ؟؟
نسخۀ دردهای ایران چنان پیچیده نیست که در درمان آنها عاجز ماندهایم ، سرزمین تکگویی تنها نیاز به گفت و گو دارد … جامعه زنده جامعهای است که یک اشتباه دوبار تکرار نشود نه اینکه هزاران متخصص تربیت کنید و مستقیم و غیرمستقیم به آنها بگویید شماها در کشور کارهای نیستید ، یک کشور نمیتواند ١۵٠ سال فکر کند که آیا غرب خوب است یا بد ؟ آیا باید از آن فاصله گرفت یا نه ؟ آیا باید با آن اتحاد داشت یا نه زیرا تجربه بشری میگوید اگر نان برای زنده ماندن لازم است , دموکراسی و چرخش قدرت هم برای زندگی ضروری است…
برای توسعه باید برخلاف سخن و باور استالین عمل کرد که گفته بود کسانی را بهکار گمارید که هر کاری بکنند ولی هرگز هیچ نظری ندهند.